♛αяαмεsн♛

من به هرچی بخوام میرسم

غم‫‫‫‫‫‫‫‫''''''''عشق

  • ۰۷:۵۹

🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹

هیچکس دوست ندارد از غم بنویسد...!!!

ولی مگر می‌توان جلوی اشک چشم‌ها را گرفت...!!!

چشم‌های که جا مانده است از یک حادثه تلخ...

دلی که بازیچه شده است...!!!

بازیچه وعده و دروغ و فریب و جدایی یک عشق...

و ذهنی که پر از درد و غم و افسوس و کلی خاطره است...!!!

خاطراتی که هر روز از جلوی چشم‌هایمان رد میشوند و ما بی اختیار به تماشای آن می‌نشینیم...

سنگسار حق کسی است...!!!

که وقتی کسی را عاشق می‌کند عاشق نمی‌ماند...



علی احمدی
یاد وبلاگم توی بلاگفا افتادم.آخه اونجا وبلاگ شخصی داشتم و همش از خودم مینوشتم ولی یه هفته گاهی هم یه روزه پاکش می کردم روی قالبش هم عکسمو انداخته بودم. اون موقع کوچیک بودم فکر کنم 23 سالم بود.
ولی الان اصلا دوست ندارم وبلاگ شخصی بزنم بگید چرا؟ :)))
چون من به اندازه کافی وقتی یاد گذشته و خاطره ای می افتم میرم توش و روم خیلی تاثیر میذاره حداقل برای دقایقی و حتی روی اخلاق کار و واکنش هام... .
با خودم میگفتم و الان هم اگر بخوام بنویسم از خودم میگم: علی تو جنبه نداری از خاطراتت بگی و نری توش و مثل یه حرف معمولی بگی و رد بشی.

ههههه حتی کفش کارم هم بچه ها می گفتن به جاش دمپایی بیار شب کسی گیر نمیده سر کرا می گفتم من با این کفش ها چندین شرکت رفتم سرکار چندین روز سرپا کار کردم اینا یاد آور کاری بودن منه درسته سرمایه ندارم اما خاطره زیاد دارم و این کفشامو با دمپایی عوض نمی کنم تا پاره بشن.

یکی پرسید چه خاطره ای دو تاشو گفتم:
1 یه بار با لیفتراک بشکه اسید جا به جا می کردیم و ما نگه داشته بودیم دو تا کار گر از بغل و لیفتراک آروم بلند کرد بذاره روی وانت، بشکه تکانی خورد و شالاپ و شولوپی کرد و چند قطره ریخت روی کفش من و چنان داغ شد گفت تیز پامو کشیدم بیرون با سفارش همکارم... رفتم شستمش و پوشیدم همکارم گفت شانس آوردی دمپایی پات نبود و کفش بود و گرنه پات سوراخ شده بود!
2 داشتم پالت رو توی کارخونه جا به جا می کردم که افتاد روی شصت پام ناخن شصت پام رو بلند کرد و چنان دردی داشت که نگو دلم ضعف رفت ههههههه
یادش بخیر همون لحظه یاد دردای آموزشی سربازی که تبریز بودم افتادم گفتم تو قبلا خدمت کردی و دوره این دردا گذشته علی.بدون اینکه به کسی بگم و ناله کنم کفش و جوراب رو در آوردم و ناخن که یه ذره مونده بود کنده بشه کشیدم انداختم اون طرف و جوراب اون یکی پام هم در آوردم و انداختم توی این پا دو لایه که کفشم خونی نشه و یادمه دوازده ساعت کار که کردم رفتم اون شب خونه جوراب چسبیده بود به شصت پام و مگه در میومد تا اینکه شستم در اومد(با صابون)...
خلاصه وقتی برم تو خاطرات از هر لحظه خاطره دارم اما سعی می کنم نرم چون برم در اومدنم با خداست.
حالا یه وقتی وبلاگ داشتم تا پست خاطره انگیز یا احساسی یا شخصی میذاشتم و حتی پست های عمومی که بعد ها خاطره میشد و هم وبلاگی ها وبلاگ هاشون رو حذف می کردن و دیگه نبودن با حذف پُست مطلب و ارایه مطلب جدید سعی میکردم از تو فکر اون خاطرات در بیام بیرون.و
که گاهی مخاطبان جدید می گفتند چرا مطالب رو مدام پاک می کنید...!
دیگه دیگه.امیدوارم شما هم تو خاطرات نمونده،هر لحظه هشیار باشید.
توی حال بیشتر زندگی کنیم بهتره گذشته افسوس میاره و آینده اندوه :)
چه باحال.....  ولی من اگر جای شما بودم بازم مینوشتم ولی سعی بر این میکردم که به جای حذفش روی خودم کار کنم تا بتونم توی فکر نرم....  یکی از ویژگی های من اینه که بی خیال هستم نمیزارم چیزی ذهنم مشغول کنه با یه چیزی که باعث شه به اون فکر نکنم خودم رو مشغول میکنم....  و خوشبختانه هیچ وقت به گذشته فکر نمیکنم که بخوام افسوس بخورم چون باور دارم با یاد کدن از گذشته فقط انسان ضعیف تر میشه چون هیچ کاری نمیت نه کنه ولی هعی یادش میاد.....  گذشته فقط واسه تجربه هست و بس. . ...  ولی داداش علی من به شما ایمان دارم میتونید کافیه بخواید....  بازم وبلاگ شخصی بزنید میدونم موفق میشید..... 
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آدمک آخر دنیاست بخند...
آدمک مرگ همین جاست بخند...
دستخطی که تورا عاشق کرد...
شوخی کاغذی ماست بخند...
آدمک خر نشوی گریه کنی...
کل دنیا سراب است بخند...
آن خدایی که بزرگش خواندی...
بخدا مث تو تنهاست بخند...(*_*)
Designed By Erfan Powered by Bayan