- دوشنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۶
- ۰۰:۱۵
بعضی وقتا به گذشته ای خودم حسرت میخورم وقتی کوچیک بودم چه راحت تا سرمو میزاشتم رو بالشت خوابم میبرد شاید تنها دغدغه ام این بود فردا که میخوام با دوستام بازی کنیم چی بازی کنیم یا کجا بازی کنیم.... شاید تنها مشکلم این بود تقلب های یواشکی مون رو سعی کنیم معلم نفهمه یا وقتی فهمید چه جور به مامانامون بگیم فردا بیان مدرسه..... کوچیک بودیم مشکلاتمونم کوچیک ولی حالا مشکلاتمون با خودمون بزرگ شدن دیگه شاید واسه خیلیا حسرت باشه تا سرشون رو بالش میزارن خوابشون ببره ارزویی چند ساعت خواب بدون بیدار شدن داشته باشن ارزو دارن دغدغه و مشکلشون فقط غم اینکه دوستش یه شکلات یا عروسک بیشتر از اون داشته باشه.... چرا ادماهر چی بزرگتر میشن به جایی عاقل شدن نامرد تر میشن بی تفاوت تر میشن نسبت به بقیه چرا تا وقتی بچه هستن مهربون هستن همین که بزرگ میشن 'میشن یه گرگ تا یه بره رو نابود کنن.... چی باعث این تغیرات میشه؟؟ جامعه؟ فرهنگ؟ دیگران؟ کی؟ کاش هر کسی یا چیزی که باعث میشه یه بچه با بزرگ شدن مادرو پدرشو فراموش کنه و به دوستش خنجر بزنه اصلا نباشه.... شاید اینجوری زندگی قابل تحمل تر باشه...
به امید روزی که با بزرگ شدن خوبی های بچگیمون یادمون نره....
- دلنوشته...
- ۳۱۶