- چهارشنبه ۸ فروردين ۹۷
- ۱۶:۰۰
من عیدو از رو مامان جون میشناختم،
از وقتی بچه بودم همینجوری فهمیدم عید یعنی چی،
از وقتی بچه بودم هر سال نمیدونم چندمِ تقویم بود که مامان جون زنگ میزد به مامانو شماره رنگِ موهاشو که تغییرکرده بود و حنا خریدنو یادآوری میکرد،نمیدونم چندمِ تقویم بود ولی مامان جون وقتایی زنگ میزد که هوا دیگه بارونی نبود،آفتاب داشت،درختا لخت نبود،شکوفه بود رو شاخه هاشون؛
من عیدو از اونجا میشناسم که مامان ایوونِ خونه مامان جونو جارو میکشید،موهاشو رنگ میذاشت،براش ناخناشو حنایی میکرد،صورتشو بند میزد،بعدم میبوسیدشو میگفت:مامان سال نوت مبارک؛
از وقتی مامان جون نیست،فهمیدم اسفند که به بیست و نهِ ش برسه،زمین یبار دورِ خورشید چرخیده و این یعنی سال تحویل شده،
میگن اینجوری سال نو میشه،
ولی از وقتی مامان جون نیست،
از وقتی تلفن خونه زنگ نمیخوره،
از وقتی حرف حنا و رنگ و جارو نیست،
دیگه برام سال تحویل نمیشه،انگار که جمعه بشه شنبه،
مامان جون نیست و دیگه از اینکه کسی بهم اسکناس اُتو خورده میده ذوق نمیکنم،
از وقتی مامان جون نیست،واسم مهم نیست سفره مون چنتا سینش کمه،
از وقتی مامان جون نیست،دیگه واسم مهم نیست لباسام نو میشه یا نه،
مامان جون نیست و هر سال وقتی عقربه ثانیه شمار تیک میزنه و بمب میترکه جای شادی یه بغض تو گلوم گیر میکنه،
نمیدونم شایدم همه اینا به مامان جون ربط نداره،
نمیدونم مامان جون نیست این مدلی شدم یا خودم دارم بزرگ تر میشم،
هرچی که هست،امسال عیدو میخوام اون عکس مامان جونو که وسط خندیدن ازش گرفتم، بذارم رو سفره و همونجوری باهاش از ته دل بخندم،
دیگه وقتش شده از همه خستگیا و ناراحتیا خودمو بِکنم...
#حامد_رجب_پور
- دلنوشته...
- ۵۱۱