♛αяαмεsн♛

من به هرچی بخوام میرسم

سر باشی یا در حد پا بمونی. . .

  • ۲۱:۵۳

مرد متاهلی در مجلسی گفت:

زن مانند کفش میماند

کهنه که شد میتوان آن

را عوض کرد

و کفش نو بپا کرد....


حکیمی در میان جمع گفت:

بله این مرد درست میگوید

برای مردی که خودش

را در حد پا بداند،

زن برایش همچون کفش میماند...

اما مردی که خودش را

در حد سر بداند زن برایش همچون تاج میماند...


✨ انتخاب با خودته... سر باشی یا در حد پا بمونی!!


عشق یعنی... (پویا بیاتی)

  • ۱۴:۲۸


دریافت
حجم: 5.95 مگابایت

چند نفر ارزو به دلن؟!؟

  • ۰۶:۲۷

نمیتونے یـه مـرد رو مجـــبور کنے باهــات درسـت رفتـار کـنه، امـا میتونے کارے بکـنى کـه آرزو کـنه کـاش باهـات درست رفتـار کـرده بود..! ✋🏾



ما مثل کدام سیب هستیم؟!؟

  • ۲۱:۲۷

🍎🍏🍎🍏🍎🍏🍎🍏🍎🍏🍎

دخترها مثل سیب ، روی درخت هستند. بهترینشون روی بالاترین قسمتند.

مردها بهترین رو نمیخوان، چون میترسن در زای به دست آوردنشان آسیب ببینند.

در عوض آنهایی که روی زمین افتاده ، و زیاد خوشمزه نیستند رو انتخاب می کنند.

شاید چون آسان بدست میان.

به همین دلیل سیب های قله درخت فکر میکنند که مشکل از اونهاست.

در حالی که اون ها فقط بزرگ هستند.

در حقیقت باید صبورری کنند تا مرد درست از راه برسه و شهامت چیدن سیب از قله درخت رو داشته باشه.

نباید برای اینکه کسی به ما دست یابی پیدا کنه، مثل سیب های به زمین افتاده بشیم، کسی که عاشق ما باشه، برای بدست آوردن ما همه کاری انجام میده.

♥️🍎


دخترانه ترین تعبیر از تو

  • ۱۷:۲۴

می دانی دخترانه ترین تعبیرم از تو چه بود؟مثل ناخن ترک خورده ام می ماندی…
دلم نمیخواست کوتاهت کنم.حیفم می آمد..
.طول کشید تا انقدر شده بودی…خیلی دوستت داشتم.
بودنت به من اعتماد به نفس میداد…
ولی آخر بی اجازه ی من…گیر کردی به جایی
و اشکم را در آوردی…تمام تنم تیر کشید.
دیشب ریشه ات را از ته زدم…برای همیشه
 

هیچ حرفی نیست...

  • ۱۱:۲۷

خودمو عشق است با این ادبیاتم خخ خخ خخ

  • ۰۷:۱۷

داشتم وبلاگ های بقیه رو نگاه میکردم به یه نکته خیلی جالب رسیدم که ادبیاتم و نوشتنم در حد صفره الان که فکر میکنم میبینم اگر یه نفر یه کوچولو از زندگیم خبر داشته باشه میتونه بفهمه چی نوشتم بقیه با این مدل نوشتن من که بی سرو ته هست و از این شاخه میپرم به یه شاخه دیگه بدون اینکه به نتیجه برسونمشون.....  واقعا نمی دونم چه جور میفهمن (خخ)و چه قدرم اعتماد به نفس دارم بازم مینویسم اره دیگه ما اینیم چه کنیم ..... دوست داریم بقیه از مدل نوشتن ما سود ببرن .....ولی خدای باید یه فکر اساسی کنم یکم بهتر بنویسم حداقل .ولی چه جوری؟؟؟؟؟؟؟منی که همه درسام نمره ی بالا امسال(با فاکتور از زبان که این مشکل کلن همیشگی بوده )انشا(نگارش)شده 16 توی کارنامه ...چی!؟! یه درس به این اسونی منی که فیزیک و ریاضی و شیمی و زیستم بالا ترین نمرات رو میگیرم حالا انشا 16 !!!!!!(خخخخخ)

در هر صورت به بزرگی خودتون ببخشید میدونم نوشتن نابوده نابوده........

غم‫‫‫‫‫‫‫‫''''''''عشق

  • ۰۷:۵۹

🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹

هیچکس دوست ندارد از غم بنویسد...!!!

ولی مگر می‌توان جلوی اشک چشم‌ها را گرفت...!!!

چشم‌های که جا مانده است از یک حادثه تلخ...

دلی که بازیچه شده است...!!!

بازیچه وعده و دروغ و فریب و جدایی یک عشق...

و ذهنی که پر از درد و غم و افسوس و کلی خاطره است...!!!

خاطراتی که هر روز از جلوی چشم‌هایمان رد میشوند و ما بی اختیار به تماشای آن می‌نشینیم...

سنگسار حق کسی است...!!!

که وقتی کسی را عاشق می‌کند عاشق نمی‌ماند...



خداوند اندازه بندش تو کاراش حکمت نداره؟!؟

  • ۲۰:۱۸

✍💎

ﺩﮐﺘﺮ ﺍﻟﻬﯽ ﻗﻤﺸﻪ ﺍﯼ :


ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺩﻧﺪﻭﻧﭙﺰﺷﮑﯽ ﺭﻓﺘﯿﻦ؟؟؟

ﺍﻭﻝ ﺩﮐﺘﺮ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺳﻮﺯﻥ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺗﻮ ﻟﺜﻪ ﺗﻮﻥ،ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻥ ﻣﺘﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ

ﺩﺳﺘﺶ ...

ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﺎ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﺩﺳﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺭﻭ ﻣﺤﮑﻢپ ﻓﺸﺎﺭ ﻣﯿﺪﯾﻢ

ﻭ ﺍﺷﮏ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻣﻮﻥ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﻪ ...

ﭼﺮﺍ ﻧﻤﯿﺰﻧﯿﻦ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﺶ؟

ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻫﻮﺍﺭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟

ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﺩ ﺭﻭ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ،ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﻮﺯﻥ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﻭ ﻣﺘﻪ ﻭ

ﺍﻧﺒﺮ ﻭ ...

ﺧﻮﺏ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﻬﺶ !

ﭼﺮﺍ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟

ﺗﺎﺯﻩ ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﺍﺯﺵ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ

ﻣﯿﮕﯿﻢ: ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻭﻗﺖ ﺑﻌﺪﯼ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﺶ؟!

ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ " ﺩﻧﺪﻭﻧﭙﺰﺷﮏ" ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ... ؟؟

ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﭼﻮﻥ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺩﺍﺭﻩ

ﻭ ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﺑﻬﺒﻮﺩ ﻣﯿﺸﻪ،ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﻢ ﯾﻪ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﻩ،ﺧﻮﺏ ﺧﺪﺍ ﻫﻢ

ﺣﮑﯿﻤﻪ ...

ﺍﺻﻼ ﻗﺒﻼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺣﮑﯿﻢ ...

ﯾﻌﻨﯽ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺣﮑﻤﺖ ﺍﺳﺖ.

ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺭﻧﺠﯽ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ،ﺍﺯﺵ ﺗﺸﮑﺮ

ﮐﻨﯿﻢ،ﺑﮕﯿﻢ ﻧﻮﺑﺖ ﺑﻌﺪﯼ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﺶ؟

ﺭﻧﺞ ﺑﻌﺪﯼ؟

ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﻣﺪﺭﮎ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﺪﺍﺭﯼ؟؟؟

ﺣﺘﯽ ﻗﺪ ﯾﻪ " ﺩﻧﺪﻭﻥ ﭘﺰﺷﮏ "؟؟؟

ﯾﺎﺩﺕ ﻧﺮﻩ ﺍﻭﻥ ﺧﯿــﻠﯽ ﻭﻗﺘﻪ ﺧﺪﺍﺳﺖ

کاسه چوبی...

  • ۱۵:۲۰

🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷

داستان


پیرمردی تصمیم گرفت تا با پسر، عروس و نوه خود زندگی کند.

دستان پیرمرد می لرزید و چشمانش خوب نمی دید و به سختی می توانست راه برود.هنگام خوردن شام، غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را برزمین انداخت و شکست.پسر وعروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند:باید درباره پدر بزرگ کاری بکنیم، وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد.آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدر بزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد.بعد از اینکه یک بشقاب ازدست پدر بزرگ افتاد و شکست، دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد.هر وقت هم خانواده او را سرزنش میکردند، پدر بزرگ فقط اشک میریخت و هیچ نمیگفت.یک روزعصر، قبل از شام، پدر متوجه پسر چهارساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی میکرد.پدر رو به او کرد و گفت: پسرم، داری چی درست میکنی؟پسر با شیرین زبانی گفت:دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید، در آنها غذا بخورید! و تبسمی کرد و به کارش ادامه داد


۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ . . . ۱۲ ۱۳ ۱۴
آدمک آخر دنیاست بخند...
آدمک مرگ همین جاست بخند...
دستخطی که تورا عاشق کرد...
شوخی کاغذی ماست بخند...
آدمک خر نشوی گریه کنی...
کل دنیا سراب است بخند...
آن خدایی که بزرگش خواندی...
بخدا مث تو تنهاست بخند...(*_*)
Designed By Erfan Powered by Bayan