- چهارشنبه ۷ تیر ۹۶
- ۱۵:۲۰
🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷
داستان
پیرمردی تصمیم گرفت تا با پسر، عروس و نوه خود زندگی کند.
دستان پیرمرد می لرزید و چشمانش خوب نمی دید و به سختی می توانست راه برود.هنگام خوردن شام، غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را برزمین انداخت و شکست.پسر وعروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند:باید درباره پدر بزرگ کاری بکنیم، وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد.آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدر بزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد.بعد از اینکه یک بشقاب ازدست پدر بزرگ افتاد و شکست، دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد.هر وقت هم خانواده او را سرزنش میکردند، پدر بزرگ فقط اشک میریخت و هیچ نمیگفت.یک روزعصر، قبل از شام، پدر متوجه پسر چهارساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی میکرد.پدر رو به او کرد و گفت: پسرم، داری چی درست میکنی؟پسر با شیرین زبانی گفت:دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید، در آنها غذا بخورید! و تبسمی کرد و به کارش ادامه داد